رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

تیام

تغييرات

سه ماه و نيمته... هنوز در بطن مني... دلم نمي خواست اينجا جز از تو بنويسم. دلم مي خواست اينجا هرچي كه هست براي تو باشه حتي افكار من. ولي امروز خيلي دلتنگ شدم. اساساً چند روزي هست كه دلتنگ و دلگيرم... . و حس كردم هيچ كس رو توي دنيا ندارم كه بتونم اين حرفها رو بهش بگم. تو هنوز اونجايي! اونجايي كه نه منطق هست نه گذشته نه آينده. اينجا ولي هم گذشته خواهي داشت هم آينده. گاهي انقدر درگير اين دو قطب نوساني ميشي كه فراموش مي كني امروزي هست. اينجا حسرت هست سرزنش هست پشيموني هست شكست هست. اينجا بايد خودتو قوي كني. نه نه! بايد قوي باشي! از اول اول اول! ياد گرفتن بعضي چيزها واقعا سخته. سخته. سخته! شايد اين اولين درسيه كه بهت ميدم عزيزم: يادت باشه...
18 مرداد 1393

اولین ملاقات بابا احسان و شما

می دونی نفسم؟ بابا احسان از روز اول باهات حرف می زد. سرشو می آورد نزدیک شکم من و قربون صدقه ات می رفت و نوازشت می کرد. گاهی هم بهت می گفت که اون توو (یعنی توی شکم من) نترسی و نگران نباشی چون همیشه بابا مراقبته و زود میای بیرون.... من ازین کاراش خیلی خنده ام می گرفت... . ازم خواهش کرده بود دفعۀ بعد که برای سونو رفتم اونم بیاد داخل و تو رو ببینه. راستش خودمم خیلی واسه این قضیه هیجان داشتم. از طرفی می دونستم تو بزرگتر شدی و قطعاً شکل و شمایل انسانیت مشخص تره و از طرف دیگه به خاطر اینکه می خواستم تو رو نشون بابات بدم ذوق زده بودم. دکتر برام آزمایش غربالگری سه ماهه اول نوشته بود. ما اول هفتۀ دوازدهم زندگیت (4 مرداد 93) رفتیم سونو گرافی. زمان د...
12 مرداد 1393

کودک بی آزار من

یک چیزی رو می خوام بدونی... همه میگن سه ماه اول بارداری سخت ترین زمانشه. اما تو واقعا اذیتم نکردی. -حالت تهوع و استفراغ؟! -خیلی کم... خیلی خیلی کم! یکی دو ماه اول خیلی خواب آلود بودم و به شدت گرسنه ام بود. ولی نه ویار خاصی، نه اینکه از چیزی بدم بیاد، نه بویی اذیتم می کرد، نه از چیزی چندشم می شد... فقط خسته وگرسنه بودم! همین گرسنگی شدید باعث شد من در عرض سه ماه، چهار کیلو وزن اضافه کنم. چون همه چیزی می خوردم. همه چیز دوست داشتم. شیرینی ، ترشی، شوری، ... همه ی غذاهای همیشگی که دوست داشته و دارمو خوردم. میدونی که... کلا آدم بد غذایی نیستم و تقریباً همه چیز می خورم! ولی این اشتهای بی پدر... نصفه شب از خواب بیدارم می کرد و منو پای یخچ...
12 مرداد 1393

صدای تپش قلبت

شنیدن تپش قلبت بزرگترین اتفاق زندگی من بود! 7 تیر 93 : 9 هفته و دو روزت بود و 24 میلیمتر طول قدت، و با این وجود "قلب داشتی"! هرگز در تصوراتم نمی گنجید که یک موجود 24 میلیمتری قلب داشته باشه و اون قلب بتپه! ولی تو داشتی! یک قلب قوی که 167 تا در دقیقه می زد: گوپ گوپ گوپ گوپ... مونیتور صفحۀ سونوگرافی یک لکۀ سیاه رنگو نشون می داد که خبر از وجود تو توی رحم من بود. اصلا شبیه انسان نبودی! بیشتر شبیه یک لوبیا یا یک میگوی کوچولو بودی. هرچی سعی کردم تشخیص بدم سر و تهت کجاست موفق نشدم! ولی خوب.... دکتر می گفت که اون تویی و خدا رو شکر همه چیز خوبه.... اما مهم تر این بود که او لوبیای کوچک سحر آمیز من، قلب داشت! قلبی که داشت 167 تا د...
12 مرداد 1393

اولین نوشته ها برای تو

امروز خیلی اتفاقی فهمیدم که این وبلاگ وجود داره. خیلی خیلی اتفاقی... . داشتم دنبال ورزش های مناسب دوران بارداری می گشتم که به این وبلاگ برخوردم. نوشته های مادری رو دیدم که برای بچه اش، از لحظه ای که فهمیده بود اون یک جایی درونش هست تا همین لحظه که بچه اش دو سالش بود نوشته بود. یادم اومد که نغمه دو ماه پیش به من همین رو گفته بود. گفته بود که حس این روز ها رو برات بنویسم. یک روزی حتما این ها رو خواهی خوند... . بذار از روزی برات بگم که فهمیدم هستی! پنج شنبه، 8 خرداد 93! عسلویه بودیم و هفته اول کاریمون تازه شروع شده بود. از احسان خواستم بره به شهر و برام بیبی چک بگیره؛ "خارجی باشه حتما!" گرچه اصلاً انتظار اومدنت رو نداشتم و برنامه ر...
11 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد